درعین بی تابی ارومه ارومم...اونقدر اروم که خودمم باورم نمیشه...عطرتنش رو با تمام وجودم به داخل ریه هام میکشم...خودش نیست ولی با همه ی نبودناش احساسش میکنم...همه جا میبینمش...صورتش رو...چشماش رو...طرح لباش رو...همه جا صداش رو میشنوم...حالا حرفاش رو میفهمم...حالا نوشته هاش رو درک میکنم...حالا باغصه هاش جون میدم حالا بایادش جون میگیرم...حالایی که دیگه دیره...نه...من زندگی نمیکنم...دارم لحظه به لحظه جون میدم...روزی که فهمیدم همش یه بازی بود تازه به عمق ماجرا پی بردم.
نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 92/5/12ساعت
3:32 عصر توسط فائزه نظرات ( ) | |
Design By : RoozGozar.com |